کد مطلب:69600 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:293

مناظره هشام بن حَکَم با دانشمند معتزلی











هـشـام بـه حَكَم، ترتیب یافته مكتب اهل بیت (ع) و از شاگردان و دوستان نزدیك امام صادق (ع) بـود. در آن زمـان یـكـی از پـیـشـوایـان مـذهـب مـعتزله، به نام «عمرو بن عبید» در بصره علیه اهـل بیت تبلیغ می نمود و ضرورت وجود امام (ع) را انكار می كرد. هشام، این عالمِ جوان، برای پاسخ گویی به شبهات «عمرو بن عبید» عازم بصره شد.

هـــشـــام روز جـمـعـه ای وارد بـصره شد و به مسجد رفت. گروه زیادی را دید كه حلقه زده اند و «عـمـرو بـن عـبـیـد» در میان آنان نشسته است، در میان جمعیت پیش رفت و نزدیك وی نشست. آنگاه گـفـت: ای مـرد دانشمند! من مردی غریبم؛ اجازه می دهید مساءله ای بپرسم؟ جواب داد آری. گفت: آیا چشم داری؟ جواب داد: فرزندم این چه سؤ الی است، چیزی را كه می بینی چـگـونـه از آن مـی پـرسی؟ گفت: سؤ الات من اینگونه است. جواب داد: بپرس، اگر چه پـرسـشـت بـی فایده است! گفت: شما چشم داری؟ گفت آری، پرسید با آن چه می كنی؟ گـفـت با آن رنگ ها و اشخاص را مـی بـیـنم. گفت بینی داری؟ گفت: آری. پرسیدم با آن چـه مـی كـنی؟ گفت: با آن می بویم. هشام گفت: دهان (زبان) داری؟ گفت آری. پرسید به چه كارت می آید؟ گفت: با آن مزه را می چشم. گفت: گوش داری؟ گفت آری، پرسید بـا آن چـه مـی كـنـی؟ گـفـت بـا آن صـداهـا را مـی شـنـوم. گـــفـــت: عـــقـــل داری؟ گـــفـــت: آری، پـــرســـیـــدم بـــا آن چـه مـی كـنی؟ گفت با آن هر چه بر اعضا و حـــواســـم درآیـــد، تـــشـــخـــیـــص ‍ مـــی دهـــم. هـــشـــام گـــفـــت: چـــه نـــیـــازی بــه عـقـل داری بـا آن كـه اعـضـایت صحیح و سالم است؟ پاسخ داد: فرزندم هر گاه یكی از اعضای بدن و حواس آن در چیزی كه می بوید یا می بیند یا می چشد یا می شنود، شك و تـردیـد كـنـد آن را بـــه عـــقـــل ارجـــاع مـــی دهـــد تـــا تـــردیـــدش مـــرتـــفـــع و یـقـیـن حـاصـل نـمـاید. هشام گفت: ای ابا مروان (كنیه عمرو بن عبید)، خدای تبارك و تعالی كـه اعـضـا و جـوارح و حـواس تـو را بـدون امـام (عـقـل) نـگـذاشته تا صحیح را تشخیص داده و شك و تردیدش را به یقین برساند، آیا این هـمـه انـسـان هـا را در سرگردانی تردید و اختلاف وامی گذارد و برای آنـان امـامی كه در تردید و سرگردانی خود به او رجوع كنند، قرار نداده است؟ او ساكت شد و جوابی نداد، سـپـس به هشام توجه كرد و گفت... تو همان هشامی؟! سپس وی را در آغوش كشید و در جای خود نشانید و تا هشام آنجا بود، سخنی نگفت.[1] .

چـنـان كـه از ایـن گـفـتـار مـشـاهـده مـی شـود، امـام بـه مـانـنـد روح و عـقـل و جـان هـسـتـی اسـت كه اگر نباشد هستی قرار و ثبات و پویایی نخواهد داشت. البته در طـول تـاریـخ بـسـیار بودند كسانی كه سعی كردند همچون «عمرو بن عبید» این باور غلط را بـه مـردم تـفهیم كنند كه مسلمانان نیاز به امام ندارند. اما با اندك تاءملی در زمان ما، روشن می شـود كـه انـدیشه غلط آنان، دین را به سوی خمودگی، كُهنگی، و غیر پذیرفتنی بودن می كـشاند. امروزه در میان تمام فِرَق اسلامی، تنها گروهی كه پیرو امامان معصوم (ع) هستند چنان از پـویـایـی و وجـاهـت بـرخـوردارنـد كه حتی جوانان سایر فرق، از پیروان و شیعیان چهارده معصوم (ع) الگو می گیرند و راه خویش را به سوی تعالی و پیشرفت هموار می سازند.







    1. اصول كافی، ج 1، ترجمه سید جواد مصطفوی، ص 238 ـ 240.